عطر ملکوت
عطر ملکوت
عطر ملکوت
نويسنده: امير حسين انبارداران
خودم اصرار کردم که کتاب آن شهيد را بنويسم، دليل اصرارم را هم نمي دانستم که البته بعدها فهميدم! خيلي هم خوب فهميدم، اما آن وقتي که به اطرافيان شهيد التماس مي کردم گاهي خودم هم از اصرارم خسته مي شدم، با اين همه، دست بر نمي داشتم و با هر بهانه اي، تماس مي گرفتم و مي گفتم:
-پس چي شد؟ من منتظرم!
اصرارم که زياد مي شد خيلي خوب مي فهميدم اطرافيان شهيد به زحمت مي افتند، تا جايي که يکي شان با گوشه و کنايه گفت:
-شايد خود شهيد دلش نمي خواد کتاب اون رو بنويسي، دست بردار!
چه اين حرف و چه حرفهاي ديگر، نه تنها از پيگيري موضوع توسط من کم نمي کرد بلکه بر اصرارم مي افزود، آن بنده هاي خدا هم وقتي که ديدند با نويسنده اي سمج طرف شده اند تسليم شدند و مدارک و دست نوشته هاي مربوط به شهيدشان را که سرداري مشهور هم بود، در اختيارم قرار دادند و ظاهراً از سماجتهاي من خلاص شدند. اين که مي گويم ظاهراً عين واقعيت است چرا که به محض دسترسي به پرونده شهيد، زحماتم براي آنها شروع شد و پي در پي مزاحمشان مي شدم تا درباره مسائل مطرح شده و يا ابهاماتي که داشتم سؤالاتم را بپرسم. اين گونه که شد، کار به جايي رسيد که ديگر خودم هم خجالت مي کشيدم بروم سراغشان. با اين حال لازمه نوشتن کتابي درباره آن شهيد بزرگوار داشتن اطلاعات کامل بود و بدون آن ممکن بود کارم دلچسب نباشد. بدين ترتيب در مخمصه اي قرار گرفتم که خارج شدن از آن ظاهراً بسيار مشکل بود، اگر مي خواستم از تصميمم منصرف شوم و نوشتن کتاب را فراموش کنم حيثيت اجتماعي ام را از دست داده بودم و اگر مي خواستم آن را بنويسم نياز به مدارک اوليه داشتم که آن هم در دسترس نبود، لذا درمانده و سرگردان و غرق در بلاتکليفي روزگار را مي گذراندم و خدا خدا مي کردم تا فرجي بشود و به قول نويسنده ها قفل کار بشکند.
روزگار سختي بود، آنهايي که دستي بر قلم دارند و اهل نوشتن هستند شرايط آن روزهاي مرا مي فهمند، اما علي رغم فشاري که بر من وارد مي شد، نمي دانم چرا يک نيروي دروني وادارم مي کرد، باز هم پيگير موضوع باشم هر چند که هر چه بيشتر تلاش مي کردم به بن بست سخت تري مي رسيدم که مرا تا آستانه اعلام ناتواني و انصراف از کار پيش مي برد و حتي کار را به جايي رساند که...
آن روز را هيچ وقت فراموش نمي کنم، عصري زمستاني بود و در اوح نااميدي از انجام کار به سر مي بردم. نشسته بودم توي خانه و با افکاري مغشوش راهي را مي جستم که مرا از بن بست خارج کند، تکيه داده بودم به ديوار و سقف اتاق را نگاه مي کردم که انگار با تمام قوا به من دهان کجي مي کرد. اختيار افکار و انديشه ام را نداشتم، آشفتگي ذهني ام در اوج بود، حکايت آدم درمانده اي را داشتم که تمام راهها را به سوي خودش بسته مي بيند و تنها اميدش نگريستن به سمت آسمان است، بلکه فرجي بشود، اظهار عجز و ناتواني تمام روحم را پر کرده بود و به کبوتري شباهت داشتم که در دام صياد اسير شده و از روزنه هاي قفس روشنايي بيرون را مي نگرد و در آرزوي کورسويي از اميد به سر مي برد.
داخل باغي با صفا بودم، باغي پر از درختان سرسبز، آن سوتر تخت چوبي بزرگي بود و جمعي از نيروهاي سپاه روي آن تخت نشسته بودند و گرم صحبت و قهقهه بودند، سردار شهيد(...) هم که قرار بود کتابش را بنويسم در ميان آنان بود و بيشتر از بقيه بشاش نشان مي داد. ايستاده بودم به تماشا. احساس مي کردم آنجا بهشت است، نگاهم به همان شهيد بزرگوار بود و تماشايش مي کردم، لحظاتي گذشت و ناگهان ديدم همان شهيد مرا به طرف خودش کشاند و با دستش پشت کمرم را نوازش کرد و با لبخندي عميق کنار گوشم گفت:
-تو هم از خودموني ها!
اين را که شنيدم از جا پريدم، دور و اطرافم را نگاه کردم، متعجبانه و بهت زده از خودم پرسيدم؛ خواب و رويا بود يا خيال؟!
لحظاتي را که تجربه کرده بودم بار ديگر مرور کردم؛ باغ باصفا و مرداني که لباس سبز زيتوني سپاه را بر تن داشتند و روي تخت چوبي و زير سايه درختان قهقهه مي زدند و...
انگار نيرويي مضاعف بر روحم دميده بودند، تا لحظاتي قبل زانوي غم در بغل گرفته و غرق نااميدي بودم اما حالا سرخوش و پر انرژي نشان مي دادم، به حدي که در همان حال زمزمه کردم؛ مي نويسم!
از جا بلند شدم، پرونده و اسناد خامي را که از شهيد داشتم مرتب کردم، وضويي هم گرفتم و دو رکعت نماز خواندم و به قول نويسنده ها چسبيدم به کار. شايد باورتان نشود اگر بگويم در کمترين زمان ممکن توانستم بهترين اثر را بنويسم و تحويل بدهم براي چاپ. چندي بعد هم آن کتاب به چاپ رسيد و وارد بازار شد و همه مبهوت کرد، چرا که در کمترين زمان آن کتاب نوشته و به چاپ رسيده بود.
بعد از چاپ کتاب هر کس که مرا مي ديد، با تعجب از چگونگي نگارش آن مي پرسيد، من هم با لبخند جواب مي دادم؛ خود شهيد کار را جلو برد.
اين را مي گفتم و از آن باغ سر سبز و با صفا و قهقهه مردان سبزپوش سپاهي که انگار در بهشت غوطه مي خوردند سخني به ميان نمي آوردم، اما از آن روزها تاکنون هر بار که به مخمصه اي مي افتم يا در فشاري قرار مي گيرم به ياد آن چند لحظه قشنگ مي افتم و خدايي که همين نزديکي هاست... اگر باورش کنيم.
منبع: نشريه روزهاي زندگي، شماره 330.
-پس چي شد؟ من منتظرم!
اصرارم که زياد مي شد خيلي خوب مي فهميدم اطرافيان شهيد به زحمت مي افتند، تا جايي که يکي شان با گوشه و کنايه گفت:
-شايد خود شهيد دلش نمي خواد کتاب اون رو بنويسي، دست بردار!
چه اين حرف و چه حرفهاي ديگر، نه تنها از پيگيري موضوع توسط من کم نمي کرد بلکه بر اصرارم مي افزود، آن بنده هاي خدا هم وقتي که ديدند با نويسنده اي سمج طرف شده اند تسليم شدند و مدارک و دست نوشته هاي مربوط به شهيدشان را که سرداري مشهور هم بود، در اختيارم قرار دادند و ظاهراً از سماجتهاي من خلاص شدند. اين که مي گويم ظاهراً عين واقعيت است چرا که به محض دسترسي به پرونده شهيد، زحماتم براي آنها شروع شد و پي در پي مزاحمشان مي شدم تا درباره مسائل مطرح شده و يا ابهاماتي که داشتم سؤالاتم را بپرسم. اين گونه که شد، کار به جايي رسيد که ديگر خودم هم خجالت مي کشيدم بروم سراغشان. با اين حال لازمه نوشتن کتابي درباره آن شهيد بزرگوار داشتن اطلاعات کامل بود و بدون آن ممکن بود کارم دلچسب نباشد. بدين ترتيب در مخمصه اي قرار گرفتم که خارج شدن از آن ظاهراً بسيار مشکل بود، اگر مي خواستم از تصميمم منصرف شوم و نوشتن کتاب را فراموش کنم حيثيت اجتماعي ام را از دست داده بودم و اگر مي خواستم آن را بنويسم نياز به مدارک اوليه داشتم که آن هم در دسترس نبود، لذا درمانده و سرگردان و غرق در بلاتکليفي روزگار را مي گذراندم و خدا خدا مي کردم تا فرجي بشود و به قول نويسنده ها قفل کار بشکند.
روزگار سختي بود، آنهايي که دستي بر قلم دارند و اهل نوشتن هستند شرايط آن روزهاي مرا مي فهمند، اما علي رغم فشاري که بر من وارد مي شد، نمي دانم چرا يک نيروي دروني وادارم مي کرد، باز هم پيگير موضوع باشم هر چند که هر چه بيشتر تلاش مي کردم به بن بست سخت تري مي رسيدم که مرا تا آستانه اعلام ناتواني و انصراف از کار پيش مي برد و حتي کار را به جايي رساند که...
آن روز را هيچ وقت فراموش نمي کنم، عصري زمستاني بود و در اوح نااميدي از انجام کار به سر مي بردم. نشسته بودم توي خانه و با افکاري مغشوش راهي را مي جستم که مرا از بن بست خارج کند، تکيه داده بودم به ديوار و سقف اتاق را نگاه مي کردم که انگار با تمام قوا به من دهان کجي مي کرد. اختيار افکار و انديشه ام را نداشتم، آشفتگي ذهني ام در اوج بود، حکايت آدم درمانده اي را داشتم که تمام راهها را به سوي خودش بسته مي بيند و تنها اميدش نگريستن به سمت آسمان است، بلکه فرجي بشود، اظهار عجز و ناتواني تمام روحم را پر کرده بود و به کبوتري شباهت داشتم که در دام صياد اسير شده و از روزنه هاي قفس روشنايي بيرون را مي نگرد و در آرزوي کورسويي از اميد به سر مي برد.
داخل باغي با صفا بودم، باغي پر از درختان سرسبز، آن سوتر تخت چوبي بزرگي بود و جمعي از نيروهاي سپاه روي آن تخت نشسته بودند و گرم صحبت و قهقهه بودند، سردار شهيد(...) هم که قرار بود کتابش را بنويسم در ميان آنان بود و بيشتر از بقيه بشاش نشان مي داد. ايستاده بودم به تماشا. احساس مي کردم آنجا بهشت است، نگاهم به همان شهيد بزرگوار بود و تماشايش مي کردم، لحظاتي گذشت و ناگهان ديدم همان شهيد مرا به طرف خودش کشاند و با دستش پشت کمرم را نوازش کرد و با لبخندي عميق کنار گوشم گفت:
-تو هم از خودموني ها!
اين را که شنيدم از جا پريدم، دور و اطرافم را نگاه کردم، متعجبانه و بهت زده از خودم پرسيدم؛ خواب و رويا بود يا خيال؟!
لحظاتي را که تجربه کرده بودم بار ديگر مرور کردم؛ باغ باصفا و مرداني که لباس سبز زيتوني سپاه را بر تن داشتند و روي تخت چوبي و زير سايه درختان قهقهه مي زدند و...
انگار نيرويي مضاعف بر روحم دميده بودند، تا لحظاتي قبل زانوي غم در بغل گرفته و غرق نااميدي بودم اما حالا سرخوش و پر انرژي نشان مي دادم، به حدي که در همان حال زمزمه کردم؛ مي نويسم!
از جا بلند شدم، پرونده و اسناد خامي را که از شهيد داشتم مرتب کردم، وضويي هم گرفتم و دو رکعت نماز خواندم و به قول نويسنده ها چسبيدم به کار. شايد باورتان نشود اگر بگويم در کمترين زمان ممکن توانستم بهترين اثر را بنويسم و تحويل بدهم براي چاپ. چندي بعد هم آن کتاب به چاپ رسيد و وارد بازار شد و همه مبهوت کرد، چرا که در کمترين زمان آن کتاب نوشته و به چاپ رسيده بود.
بعد از چاپ کتاب هر کس که مرا مي ديد، با تعجب از چگونگي نگارش آن مي پرسيد، من هم با لبخند جواب مي دادم؛ خود شهيد کار را جلو برد.
اين را مي گفتم و از آن باغ سر سبز و با صفا و قهقهه مردان سبزپوش سپاهي که انگار در بهشت غوطه مي خوردند سخني به ميان نمي آوردم، اما از آن روزها تاکنون هر بار که به مخمصه اي مي افتم يا در فشاري قرار مي گيرم به ياد آن چند لحظه قشنگ مي افتم و خدايي که همين نزديکي هاست... اگر باورش کنيم.
منبع: نشريه روزهاي زندگي، شماره 330.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}